:: می‌خواستم کتاب بعد از مرگم منتشر شود/۱۰۰صفحه از کتاب در دلم باقی‌ ماند

نوشتن در مورد کتاب سیدناصر حسینی‌پور بی شباهت به دادن آدرس اشتباه به گم شده‌ای در خیابان نیست. به جای نوشتن در مورد این کتاب، باید کتاب را به خواننده داد تا با خواندن آن با دنیای کودکی شانزده ساله در سال‌های پایانی دهه ۶۰ آشنا شود. کتابی که جنگ و واقعیات اسارت را بی هیچ روتوشی در اختیار مخاطب قرار می‌دهد و سیدناصر حسینی‌پور هنوز هم پس از گذشت ۲۰ سال از آن روزها، با یاد و خاطره آن روزها زندگی می‌کند و با ذکر خاطراتش بغض در صدایش می‌شکند.

 

* می‌خواستم این کتاب بعد از مرگم منتشر شود

 

 

آقای حسینی‌پور اولین سوالی که شاید هر خواننده‌ای پیش و پس از خواندن سوال با آن مواجه می‌شود، تاخیر در انتشار این کتاب است. چرا این کتاب با نزدیک به ۲۰ سال تاخیر منتشر شد؟

در حقیقت من دوست نداشتم تا زمانی که زنده هستم این کتاب منتشر شود و پس از پایان نگارش کتاب از انتشار آن پشیمان شدم. اما با اصرار دوستان خصوصا آقای سیدیوسف مرادی و تاثیر حرف‌های او در من، به انتشار این کتاب رضایت دادم.

اصل این یادداشت‌ها به یادداشت‌های کوچکی باز می‌گردند که من در عراق در دوران اسارتم آنها را نوشته بودم و به سختی توانستم آنها را با خود به ایران بیاورم. کل این یادداشت‌ها در ۲۴ قطعه کاغذ کوچک بود. پروسه نگارش و تنظیم این یادداشت‌ها ۵ سال طول کشید و در این مدت من توانستم خاطرات را با جزئیات آنها بازنویسی کنم.

در میان سال‌های ۷۵-۱۳۷۰ به نگارش این کتاب مشغول شدم. به محض پایان نگارش کتاب، فرمانده یکی از حوزه‌های بسیج مقاومت در جنوب کشور شدم و به دلیل گستردگی این حوزه (زیرا بیش از ۲۰۰ پایگاه زیر نظر این حوزه قرار داشتند) از ادامه نگارش کتاب باز ماندم. این مسئولیت‌ها موجب شد تا چند سالی از کتاب غافل شوم و بیشتر به مسئولیت‌های خود بپردازم. بعد از گذشت این چند سال دوباره فراغت ایجاد شد و به نگارش کتاب مشغول شدم. این بار کتاب تکمیل شد اما از انتشار آن صرف نظر کردم و دوست داشتم بعد از مرگم کتاب منتشر شود. این کتاب سال‌ها در گوشه خانه در آرشیو کتاب‌های من بود و خاک می‌خورد.

 

* گفتند این خاطرات متعلق به تو نیست برای یک نسل است

 

 

چه اتفاقی افتاد که شما با انتشار این کتاب موافقت کردید و این کتاب چاپ شد؟

سرانجام با صحبت‌های سیدیوسف مردای، فرزند شهید سیدعنایت الله مرادی، به انتشار کتاب رضایت دادم. انتخاب عنوان کتاب نیز با سید یوسف مرادی بود و او در خصوص انتشار این کتاب به من گفت: این کتاب متعلق به تو نیست بلکه متعلق به جامعه ادبیات مقاومت است و این کتاب باید چاپ شود و شما اجازه منتشر نکردن آن را ندارید زیرا این نسل باید با این اتفاقات، حوادث خاص و آموزنده آشنا شود و انس و الفت بگیرد و با این فرهنگ آشنا شود. مجموع این صحبت‌ها و گفتگوها موجب شد تا سرانجام این کتاب منتشر شود.

حال که این کتاب منتشر شده شما چه احساسی دارید؟

من ذاتا از معروف و مشهور شدن بیزار هستم و این بخشی از این روحیه من است. اما انتشار این کتاب چه برای من چه برای هر شخص دیگری موجب کسب شهرت می شد. پس از انتشار کتاب، اولین پیامکی که به دست من رسید باعث شد همه دردهای من تسکین پیدا کنند.

 

* دختری که با این کتاب نمازخوان شد

 

 

اولین پیامکی که به دست من رسید متعلق به دختری بود و در آن نوشته بود «من دختری هستم که مادرم نتوانست من را قانع کند تا نماز بخوانم اما کتاب شما من را نمازخوان کرد». پس از خواندن این پیام احساس کردم، کتاب من اگر تنها این یک ماموریت داشت، به ماموریت خود دست یافته و این برای از بین بردن تمام خستگی‌های من کافی بود. این تنها نمونه‌ای از پیامک‌هایی بود که من دریافت کردم. من در این ایام نزدیک به ۳۰۰ پیامک با این مضمون داشتم.

این که می‌بینم این نسل جنگ ندیده، انقلاب ندیده و امام ندیده با خواندن این کتاب با دردها، زجرها، کم آوردن‌ها و حقایق دست یافتنی دفاع مقدس آشنا می‌شوند بسیار خشنود هستم. بسیاری از فیلم‌ها و کتاب‌هایی که در حوزه دفاع مقدس تولید شده‌اند حقایقی دست نیافتنی در خود دارند که جوانان ما را از جبهه و جنگ فراری داده است. من در این کتاب از کودکی، اشتباهات و کم آوردن‌های خودم گفتم و از آنها فرار نکردم. از اینکه می‌بینم این کتاب در زندگی فردی و اجتماعی این جوانان تاثیر می‌گذارد، بهترین احساس را دارم.

 

* صدصفحه از کتاب در دلم ماند

 

 

آقای حسینی‌پور، آیا خاطره ناگفته یا اشاره نشده‌ای وجود دارد که در کتاب به آن اشاره نکرده‌اید و الان قصد بازگو کردن آن را داشته باشید؟

من با برخی از خاطرات این کتاب روزانه زندگی می‌کنم. اتفاقات مهم و متنوعی در کتاب ذکر شده است. من در این کتاب برخی خاطرات را ننوشتم و این بخش‌های باقی مانده برای دل خودم باقی ماندند. همیشه یک حرف‌هایی هست که آدم‌ها برای دل خودشان آنها را نگه می‌دارند و من نیز حرف‌هایی را به طور خصوصی برای خودم نگه داشتم. من هشتصد صفحه از خاطراتم را نوشتم و به مردم تقدیم کردم و ۱۰۰ صفحه را هم ننوشتم و برای دل خودم نگه داشتم. اگر خداوند برای این ۸۰۰ صفحه ثوابی به من نداد دوست دارم که برای آن  ۱۰۰ صفحه  نوشته نشده، ثوابی به من بدهد.